script src="http://c.weblogcode.ir/box.php?d=7450&c=0059b4"> لینک باکس افزایش بازدید گزیده ای از اشعار استاد "رحیم معینی کرمانشاهی"
*دیدنی و خواندنی*
گالری عكس .مدوفشن.مطالب خواندني و دانلود موزيك

سوز وساز
ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد
مي كوبم ومي رقصم ، مي نالم وميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد
من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد
خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد
يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد
موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد
بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد                       

برگ آزادي
من كه مشغولم بكاردل ، چه تدبيري مرا
منكه بيزارم ز كارگل ، چه تزويري مرا
منكه سيرابم چنين از چشمه ي جوشان عشق
خلق اگر با من نمي جوشد ، چه تاثيري مرا
منكه با چشم حقارت عالمي را بنگرم
سنگ اگر بر سر بكوبندم ، چه تاثيري مرا
خامه ي قدرت بنامم برگ آزادي نوشت

اي اسيران زين گرامي تر، چه تقديري مرا
نام من در زمره ي اين نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصويري مرا
نشعيه جاويد من از باده ي شوريدگيست
بهتر از اين مست خواهي ، با چه تخديري مرا
من بدين ويراني دل بسته ام اميد ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعميري مرا                       

  

گمگشته
بيان نامراديهاست اينهايي كه من گويم
همان بهتر به هر جمعي رسم كمتر سخن گويم
شب وروزم بسوز وساز بي امان طي شد
گهي از ساختن نالم گهي از سوختن گويم
خدا را مهلتي اي باغبان تا زين قفس گاهي
برون آرم سر وحالي به مرغان چمن گويم
مرا در بيستون بر خاك بسپاريد تا شبها
غم بي همزباني را براي كوهكن گويم
بگويم عاشقم ، بي همدمم ، ديوانه ام ، مستم
نمي دانم كدامين حال و درد خويشتن گويم
از آن گمگشته ي من هم ، نشاني آور اي قاصد
كه چون يعقوب نابينا سخن با پيرهن گويم
تو مي آيي ببالينم ، ولي آندم كه در خاكم
خوش آمد گويمت اما ، در آغوش كفن گويم       

                 نقش رويا
اي جهان زشتخو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازيهات دانايي چرا
سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا
حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا
چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا
با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا
من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا
حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا
سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا
در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا
كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا
جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا
شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا
اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اينزمان در سايه ديوار حاشايي چرا
اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا                       

خسته
آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها                       

 

دیوانه نور
پاس خود گیر اگر حرمت من سوختنی است
تازه عهدی کن اگر عهد کهن سوختنی است
گل ببار آر ، گر این باغ پر پیچک و خار
بنشان سروی اگر بید چمن سوختنی است
این دهان بند چرا ؟ منکه زبانم همه عمر
در دهانیست که با جرم سخن سوختنی است
ز آشیان گو نکند یاد پرستوی غریب
این زمان هرکه برد نام وطن سوختنی است
عزلتی جوی که پروانه دیوانه نور
تا شود گرم پر وبال زدن سوختنی است
گل اگر جلوه کند هر چه گلستان سوزند
مشک اگر بو دهد آهوی ختن سوختنی است
گیسوان را چه زنی شانه که در دود زمان
تار مویی که در او چین وشکن سوختنی است
هر سرافراز چرا گوشه نگیرد بسکوت
نامور مرده بپوسیده کفن سوختنی است
اینکه گهگاه کنم عزم سخن هم سخنی است
کاین زمان نوک زبانهم بدهن سوختنی است

معنی انسان
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامه پاکی دگر وپاکی دامان دگر است
کس ندیدیم که انکار کند وجدان را
حرف وجدان دگر و گوهر وجدان دگر است
کس دهان را به ثناگویی شیطان نگشود
نفی شیطان دگر و طاعت شیطان دگر است
کس نگفته است ونگوید که دد ودیو شوید
نقش انسان دگر ومعنی انسان دگر است
کس نیامد که ستاید ستم وتفرقه را
سخن از عدل دگر ، قصه احسان دگر است
هرکه دیدم بخدمت کمری بست بعهد
مرد پیمان دگر وبستن پیمان دگر است
هرکه دیدیم بحفظ گله از گرگان بود
قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است
هرکه دیدیم بهم ریخته احوالی داشت
موی افشان دگر و سینه پریشان دگر است
هرکه دیدیم دم از طاعت سلمانی زد
نام سلمان دگر وکرده سلمان دگر است

دریغ

کس نمیداند چو شمعی سوز جانم ایدریغ
آتشی در زیر خاکستر نهانم ایدریغ

کنج این محنت سرا، بی غمگسارم ای فسوس
در میان جمعم و بی همزبانم ایدریغ

طایر افلاکیم، از شور بختی همچو زاغ
دانه چین در گوشه این خاکدانم ایدریغ

آن هما طبعم که جا در برج عزت داشتم
چون پرستوئی اسیر آشیانم ایدریغ

من سراپا روحم اما در صف تن پروران
روز تا شب در تلاش آب ونانم ایدریغ

از سبک مغزیست دستاویز هر بازیگرم
وز گر آنجا نیست پابند جهانم ایدریغ

حسرت ماندن ندارم در جهان غم نصیب
بی خبر هستم ز پایان زمانم ایدریغ

آه درد آمیز جسم ناتوانم را بسوخت
آب شد در آتش غم استخوانم ایدریغ

حاسد کوته نظر چون طفل بدخوی زمان
سنگ ها زد بر سر بی سایبانم ایدریغ

مراد


ما از تو غیر یکدل بینا نخواستیم
چون کودکان حوائج دنیا نخواستیم

هر کس ز وصف روی تو آرد نشانه ای
خود جلوه کن که توری و سینا نخواستیم

مرآت رخ نمای تو شد این جهان و ما
عکس ترا فتاده بمینا نخواستیم!

بر دامن تو دست تولا چو میرسد
تا کعبه پای بادیه پیما نخواستیم

آنگونه عاشقیم که در جستجوی تو
کاخ سپهر هم چو مسیحا نخواستیم

مهری مراد ماست که خود شمع محفلست
ماهی که کسب نور کند، ما نخواستیم

سود و زیان کار جهان عاقبت یکیست
مارند زیرکیم، که سودا نخواستیم

 

غریب

بدوستی نتوان تکیه اینزمان کردن
بروی آب، نمی باید آشیان کردن

بهر چه می نگرم، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن

چه جای شکوه دل، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم، چه میتوان کردن

برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم، بامتحان کردن

بجاه و مکنت خود، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد، بیاران مهربان کردن

مخواه، انچه دلت خواهد ای اسیر هوس
که سودها ببری، از چنین زیان کردن

بعاشقان نظری کن، بشکر نعمت حسن
کرمتی است محبت بناتوان کردن

دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:رحیم معینی کرمانشاهی,اشعار,شعر زیبا,عاشقانه,,
ارسال توسط فاطیما
آخرین مطالب